دلم یه بقالی خییلی بزرگ میخواد دورِ میدونِ اصلی شهر، درست جایی که همه آدما از کنارش رد میشن؛ روی شیشه ش بنویسم دلخوشی موجود است. یه فروشگاهِ عجیب با چیزای کمیاب مثلاً عطرایی که خیلی وقته دیگه حسّشون نکردیمُ بریزم توی شیشه های رنگی و بچینم روی قفسه.
عطرِ دریا، عطرِ نم بارون روی خاک کویر، عطرِ قیمه پلوی نذری، عطرِ پاییز کاخ سعدآباد، عطرِ چای هیزمی، عطرِ گسِ خرمالو، عطرِ گلپر و اسپند.
مثلا یه کلبه چوبی وسط جنگلِ سیسنگان، حیاطِ حافظیه تو اردیبهشتِ شیراز، پیچ و خمِ کوه های تالش، عروسی دخترای بندر با لباسای پولکی، کافه های دِنجِ سنّتی کنارِ طاقِ بُستان با نونِ داغ و دنده کباب، جشنِ گلاب گیری قمصر. یه کُنج دیگه ش سنگ صبور بذارم با میز و صندلی و بساط چای زعفرونی.
آدما تنها بشینن واسه خودشون توی فنجونای کمرباریک غصّه هاشون از روزگارو با نبات قاطی کنن هی حرف بزنن، هی اون سنگه گوش کنه و هیچی نگه. کاشکی واقعا توی هر شهری، جای این همه بُنجُل فروشی یه بقالی بود می تونستیم بریم توش بگیم
آقا! خانوم! ما دلمون این روزا خیلی نازک شده، حالِ خوب دارین؟🙂🌹
#|مرضیه_کریمی|
...